برف میبارید
از پشت شیشه به طلا های مغازه طلا فروشی نگاه میکرد
نگاهشو از طلا ها برداشت و به مردم نا مهربون نگاه کرد
هنوز یه باکس ادامس داشت که باید می فروخت
و یه شکم گرسنه...
؟
و یه شکم گرسنه...
؟