دنیای دیوانه من

داستان های کوتاه از زندگی

دنیای دیوانه من

داستان های کوتاه از زندگی

به یک عدد باربر با طاقت بالا نیازمند بودیم

پدرتو در آوردن  

حسابتو رسیدن  

حالتو گرفتن

کار من نیست  

کار عشقه  

البته منم کمکش میکنم !  

یه عالمه گوسفند

سالها پیش قبل از نوشته شدن زیبای خفته . 

 

وقتی که زیبای خفته خفته بود  

پرنس آرام و بی صدا جلو آمد   

و صورتش را نزدیک صورت .... 

{ صدای سیلی خیلی بلند} 

زیبای خفته که دیگر چندان هم خفته به نظر نمیرسید بلند شد و گفت  

همتون مثل همید ! 

تا یه زیبای خفته میبینید می آیید طرفش و می خواهین که ببوسینش !  

آخه از دست شما حیوان ها چه کنیم ؟ 

پرنس هم که دید اوضاع ناجور است راهش را کشید و رفت  

زنی که پیش زیبا  خود را به خفتن زده بود از او پرسید  

پس کی میخواهی سر و سامان بگیری و   این شهر را  از خواب بیدار کنی ؟

زیبا با بیخیالی گفت از ریخت موهاش خوشم نیومد  اونچیزی که زیاده پرنس !  

فردا یکی دیگه میاد .    

پ ن :  هیچ میدانستید کتاب زیبای خفته را خود زیبای خفته نوشته است ؟