دنیای دیوانه من

داستان های کوتاه از زندگی

دنیای دیوانه من

داستان های کوتاه از زندگی

آقا خواهش میکنم....

برف میبارید

از پشت شیشه به طلا های مغازه طلا فروشی نگاه میکرد

نگاهشو از طلا ها برداشت و به مردم نا مهربون نگاه کرد

هنوز یه باکس ادامس داشت که باید می فروخت

نظرات 1 + ارسال نظر
توحید شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ق.ظ http://niid.blogsky.com

و یه شکم گرسنه...

؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد